خبرنگار دات کام



بر بال کبوتر

نوشته: حسین فریدونی

مجید» با خوشحالی قلم و کاغذ را برداشت و شروع به نوشتن کرد. با خود می گفت: "فکر خوبی است، چرا قبلا به این فکر نیفتاده بودم؟ اما اشکالی ندارد، هنوز هم دیر نشده، حالا می نویسم، مطمئن هستم که به دستش خواهد رسید."

مجید نامه را نوشت، نگاهی به آن انداخت و گفت: "خوبه، بعد آن را داخل پاکت گذاشت و به طرف قفس کبوتر رفت. یکمرتبه ایستاد و با خود فکر کرد و گفت: "نکند به دستش نرسد!" اما فوری خودش را دلداری داد و گفت: "نگران نباش، اگر خدا بخواهد به دستش می رسد."

مجید در قفس را باز کرد و کبوتر را بیرون آورد، نامه را با ریسمانی به بال کبوتر بست. بعد کبوتر را بغل کرد و به پشت بام رفت. مجید رو به کبوترش کرد و گفت: "آزادت می کنم؛ ولی به شرط آنکه این نامه را به مقصد برسانی." و دست نوازشی بر سر کبوتر کشید و گفت: "به امید خدا برو، هر چند که دلم برایت خیلی تنگ می شود؛ ولی برو، چون تو هم باید آزاد باشی، ان شاالله که به سلامتی به مقصد برسی." آن وقت دستهای کوچکش را باز کرد و کبوتر را پرواز داد.

کبوتر پروازکنان رفت و رفت تا اینکه از چشمان مجید ناپدید شد. در این هنگام چند قطره اشک از گونه های مجید سرازیر شد و بر زمین افتاد. مجید نمی دانست که این اشک شادی است یا غم، وقتی دیگر کبوتر را ندید، با آستین پیراهنش، اشک هایش را پاک کرد و از پشت بام پایین آمد.

آن روز مجید، همه اش به فکر کبوتر بود، چون آن را خیلی دوست داشت. آخر تنها همدمش بود؛ اما حالا وقتی که چشمش به قفس خالی کبوتر می افتاد دلش بیشتر تنگ می شد. او هر روز به کبوتر آب و دانه می داد و با او حرف می زد، ولی حالا با چه کسی می توانست حرف بزند و درددل کند؟ با این وجود مجید ته دلش خوشحال بود و چیزی نمی گفت. مادر مجید که از قضیه خبر نداشت، وقتی قفس خالی کبوتر را دیده بود، سراسیمه پیش مجید آمد و گفت: "در قفس باز است و کبوتر نیست!" مجید نگاهی به مادرش انداخت و با خونسردی گفت: "چیزی نیست مادر، نگران نباش، خودم آزادش کردم" مادر مجید با تعجب پرسید: "چی؟ آزادش کردی؟ تو که آن را خیلی دوست داشتی و می گفتی آزادش نمی کنم!" مجید گفت: "بله گفتم، ولی مگر خودت نبودی که می گفتی پرنده باید آزاد باشه و در آسمان ها پرواز کنه؟"

مادر مجید در حالی که با چشمان خیره خیره  به مجید نگاه می کرد گفت: "چرا گفتم." مجید هم گفت: "خوب، من هم آزادش کردم که با خیال راحت در آسمان پرواز کند، مثل خودمان که دوست داریم آزاد زندگی کنیم، او هم دوست دارد که آزاد باشد."

مادر مجید با خوشحالی پسرش را در آغوش کشید و او را بوسید و گفت: "آفرین پسرم، آفرین.؛ آفرین به تو که کار خوبی کردی.

***

کبوتر بیچاره که تازه آزادی را به دست آورده بود، همچنان پرواز می کرد و می رفت. او یکراست رفت تا این که به شهری رسید. از خستگی راه و سنگینی نامه ای که بر بالش بسته شده بود، دیگر نای رفتن نداشت. برای رفع خستگی بر روی پشت بام یکی از خانه ها نشست. در این هنگام پسر بچه ای او را دید و به طرفش آمد. او خیال می کرد که اگر کبوتر او را ببیند پرواز خواهد کرد، برای همین یواش یواش از پشت سر کبوتر جلو آمد و به آسانی آن را گرفت. کبوتر که خیلی خسته و گرسنه بود، تلاشی برای فرار نکرد. پسرک وقتی کبوتر را گرفت، خیلی خوشحال شد؛ اما متوجه شد که یک چیزی هم به بالش بسته شده است.

 با احتیاط آن را باز کرد و نگاهی به آن انداخت، با خود گفت: "این که یک نامه است. یعنی مال چه کسی است؟" روی پاکت چیزی نوشته شده بود، ولی او نمی دانست چه نوشته، چون هنوز به مدرسه نرفته بود. با عجله از پشت بام پایین آمد و برادر بزرگتر خود را صدا زد: "رضا، رضا کجایی؟ زود بیا" برادرش رضا سراسیمه از اتاق بیرون آمد و پرسید: "چیه علی؟ چی شده؟ چی می خواهی؟" علی با عجله و نفس ن آمد و گفت: "نگاه کن رضا، نگاه کن، این کبوتر را از پشت بام گرفتم، یک نامه هم همراهش بود."

رضا با کنجکاوی به طرف علی رفت و گفت: "بیار ببینم نامه مال کیه؟" رضا، تا روی پاکت را دید خیلی تعجب کرد. رضا با خود گفت: "یعنی این نامه.!!" اصلاً باورش نمی شد که آن را یک کبوتر آورده باشد. شنیده بود که می گویند: "کبوتر نامه بر است." ولی با چشم خود ندیده بود.

نامه را باز کرد تا ببیند توی نامه چی نوشته، با عجله شروع به خواندن کرد:

به نام خدا، خدمت پدر مهربان و دلسوزمان حضرت امام خمینی سلام عرض می کنم. امیدوارم که سلام مرا از این روستای دور افتاده بپذیرید. من مدتهاست که دلم می خواهد برایتان نامه بنویسم؛ ولی نمی دانستم که چه طوری برایتان بفرستم، چون توی روستای ما پستخانه نیست. اما امروز به فکرم رسید که نامه ای برایتان بنویسم و آن را به بال کبوترم ببندم تا برایتان بیاورد و به این ترتیب، این کبوتر بیچاره هم آزاد شود. چون شما هم ما را آزاد کردید. امیدوارم که همیشه موفق باشید و من هم بتوانم شما را از نزدیک زیارت کنم. ان شاالله. خداحافظ.    فرزند شما .»

رضا با خواندن نامه، اشک در چشمانش حلقه زد، کبوتر را هم از دست علی گرفت و مقداری آب و دانه به وی داد و آن را آزاد کرد. رضا به سرعت از خانه بیرون رفت تا نامه را پست کند.

چند ماه بعد، در روستای مجید یک پستخانه تاسیس کردند و اولین نامه برای مجید آمد، اهالی روستا همگی خوشحال بودند و مجید را تحسین می کردند. مجید خوشحال و خندان نامه را باز کرد و خواند:

به نام خدا، فرزند عزیزم سلام مرا هم بپذیر. نامه ات به دستم رسید و خوشحال شدم که یک پرنده را آزاد کرده ای. امیدوارم که در درس هایت موفق و در زندگی پیروز باشی.»

روح الله ال الخمینی

لازم به ذکر است که این داستان کوتاه در سال 1368 به مناسبت ارتحال امام خمینی (ره) نوشته ام و همراه با آثار دیگر بچه ها در سال 1369 در کتابی با عنوان "حرفهایم با امام" از سوی انتشارات قاصدک وابسته به موسسه نشر و تحقیقات ذکر منتشر شده است.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

landfile alfadub 84691556 دنیای سرگرمی اخبار گردشگری ایران تلاش برای افق های روشن کارشناس حقوقی چت|فرزانه چت|چت روم|چت روم فارسی کیمیاجا زبان شناسی همگانی